میخواستم احساساتی در حال عذاب دادنم بودن رو خالی کنم ...
میخواستم بادی به سر و صورتم بخوره ...
برای همین زدم بیرون نمیدونستم میخوام کجا برم و چیکار بکنم
هیچ ایده ای نداشتم .
از خونه بیرون زدم و به راه افتادم میخواستم با کسی برم ولی
کسی نبود و من باید خودمو نجات میدادم ...
وقتی به راه افتادم ، مردمی رو دیدم که در حال جنب و جوش بودند
برای اینکه زندگی کنن در حال تلاش بودند ...
هزاران کلمه شنیده میشد اما هیچ کدومشون قابل شناسایی نبود ...
و من راه میرفتم بدون اینکه بدونم مقصدم کجاست ...
و پاهام منو برد به کافه ای به اسم لونا ...
کافه داخل پاساژ قرار داشت ... و من
با تلاش های زیاد پیداش کردم
کافه دو طرف داشت و من نمیدونستم کجا بشینم .... ( بزنید روی ادامه مطلب )
- تاریخ : Friday 20 May 22
- ساعت : 01 : 58
- ادامه مطلب
- |
- نظرات [ ۱ ]