کاش میشد سوار قطاری بی مقصد شد و رفت و دیگر برنگشت ...
گاهی ادامه دادن برایت سخت میشود به طوری که میخواهی همه
چیز را ول کنی ...
بغضی گلویت را فشار میدهد و تو نمیدانی از چیست !
و تظاهر به اینکه رو به راهی اوضاع را بدتر میکند و حتی از حال خوب هم
حالت بهم میخورد و از نظرت تهوع اور است ...
ان بغض قفسه سینه ات را از عمق وجود میفشارد و تو
هر دفعه به عمق درد نزدیک تر میشوی ...
حتی دیگر از در کنار ادم ها بودن هم خوشم نمی اید و از نظرم
خوش بش کردن با انسان هایی که چیزی از حرف های تو
نمیفهمد فرقی با حرف زدن با دیوار نمیکند .
اینکه همه چیز را داخل خودت بریزی درد بزرگی دارد
باید در بیرون از وجودت انسانی باشی که خوشحال است و از درون ...
و امان از درون ...
- تاریخ : Monday 28 November 22
- ساعت : 00 : 57
- ادامه مطلب
- |
- نظرات [ ۰ ]