Lotus Water

یه قهوه داغ میل دارید ؟ ^^

این منم...!

امروز 4 اردیبهشت 1403 است...
امروز برای من روزیه که حس میکنم همه چی تموم شده... 

بنظرم از این روز به بعد و در سن 17 سالگی قراره به یه بزرگسال تبدیل بشم!
دوران نوجووونی و جوونی من تموم شده... من خیلی فرق دارم نسبت به سایر 
بچه های هم نسل خودم، دیگه نمیتونم مثل اونا دغدغه های کوچیک داشته باشم... 
چون امروز سعی میکنم بغضمو قورت بدم و محکم بایستم... 
من خیلی فرق دارم نسبت به هم سنو سالام... چیزی که برای اونا نرماله
من باید بجنگم تا اونو از خانواده ام بگیرم... تو خانواده های سخت گیر معمولا زیاد 
کلمه نگرانتیم رو بشنوید، آره منم زیاد شنیدمش و به آزارده ترین کلمه ایه که شما میتونید 
تو عمرتون بشنوید... آه باز اشکم درامد، هر چقدرم مقاومت کردم نتونستم بی تفاوت باشم...
حس خفگان داره عذابم میده ولی خب نمیتونم چیزی بگم... این منم!
منی که دنبال خودش تو کوچه پس کوچه های شهر میگرده... 
منی که فرار میکنه از حقیقت زندگیش،هنوز درک نکرده باید چیکار کنه! 
این منم!... 
منی که از بچگی بهش دیکته کردن چیکار کنه و چیکار نکنه.
منی که جرئت دنبال کردن رویاشو نداشتو فداش کرد... 
منی که افتاده تو یه باتلاق که هر چقدر بیشتر دست و پا میزنه
بیشتر فرو میره...!
منی که خسته شده از بس تجربه های اینو اونو تو گوشش 
فرو کرده و تجربه ای نکرده که مبادا زندگیش خراب نشه... 
منی که خسته شده از بس از نصیحت شنیده، تو سری شنیده...
منی که خسته شده از مقایسه شدن... . 
این منم... !
دختری که همه حرصاش پشت خنده های عصبیش مخفی شده
دختری که سعی کرد بهترین خودش باشه ولی جا زد.
دختری که همه جا ازش تنفر دارند... 


و این منم...! 
بچه ناخلف بی ادب خانواده...! 

2024.04.23_ 04:44 pm .

من ... !



من بد کردم با خودم ... 
با کسایی که دوستشون داشتم .. 
با گم کردن خودم .
من شرمسارم از خودم از کارایی که کردم ... 
هر وقت که به چشمای پدر مادرم نگاه میکنم و باهاشون حرف میزنم 
بیشتر از قبل احساس شرمساری میکنم 
احساس میکنم ناامیدشون کردم .
من گند زدم . 
توی مغز و قلبم هیایویی وصف نشدنی وجود داره ... 
من واقعا متاسفم .
من نه تنها خودمو بلکه اطرافیانم ناامید کردم 
من ادم احمقی ام که به قول خودش که گفته بود 
" پا پس نمیکشم " 
عمل نکرد ! 
من از خودم و از اطرافیانم واقعا مغذرت میخوام ... 
مغذرت میخوام که هدف والای خودمو گم کردم 
مغذرت میخوام یادم رفت اصلا برای چی شروعش کرده بودم 
مغذرت میخوام که گذاشتم چیزای منفی روم اثر بذاره 
مغذرت میخوام که فرار کردم ! 
واقعا از تمام وجودم میگم معذرت میخوام ... . 
میدونی گاهی واقعا دلم برای من واقعی تنگ میشه 
همون دختر سرزنده و شاد که در تمام لبخندهایی که میزد 
صداقت داشت ... 
سینمایی زندگیم تبدیل شده به یه چیز خسته کننده و یکنواخت 
من میدونم همش به خاطر خودمه ! 
شاید تمام چیزایی که میگم به مزخرغ به نظر برسه ولی من میخوام راجبشون حرف بزنم ! 
میدونم که اینجا کسی قرار نیست قضاوتم کنه و صرفا بهم گوش میدن .
من خودخواه بودم و فقط به خودم فکر میکردم ! 
من حتی نتونستم مبحتی که عزیزانم به من داشتند بهشون برگردونم ! 
من واقعا متاسفم ، واقعا ! 
من به دنبال عشق رفتم و اون عشق رو درون خودم یافتم ! 
شاید من کمی بزرگتر از قبل شدم ؟
به نظرت میتونم دوباره بلند شم و پرواز کنم به سمت چیزی که 
در انتظارمه ؟! 

Happy new year :) ...





سال نو مبارک :) ... 

بی مهابا





رها کن ... 
رها کن و قلبت را ارام کن ...  

گلی پر پر شده ...





کاش میشد سوار قطاری بی مقصد شد و رفت و دیگر برنگشت ... 
گاهی ادامه دادن برایت سخت میشود به طوری که میخواهی همه 
چیز را ول کنی ... 
بغضی گلویت را فشار میدهد و تو نمیدانی از چیست ! 
و تظاهر به اینکه رو به راهی اوضاع را بدتر میکند و حتی از حال خوب هم
حالت بهم میخورد و از نظرت تهوع اور است ... 
ان بغض قفسه سینه ات را از عمق وجود میفشارد و تو
هر دفعه به عمق درد نزدیک تر میشوی ...
حتی دیگر از در کنار ادم ها بودن هم خوشم نمی اید و از نظرم
خوش بش کردن با انسان هایی که چیزی از حرف های تو
نمیفهمد فرقی با حرف زدن با دیوار نمیکند .
اینکه همه چیز را داخل خودت بریزی درد بزرگی دارد
باید در بیرون از وجودت انسانی باشی که خوشحال است و از درون ...
و امان از درون ...

مردی به نام سایه ...





او از میان ما رفته است ... 
سایه ی ما به دیدار ارغوانش شتافته است 
حالا غزل های ما بی پدر شدند 
دگر کسی نیست لایشان را بگشاید 
و با صدای لرزان و لطیف زیبایش برایمان بخواند 
دگر کسی نیست که برایمان از ارغوانش بگوید 
از مرغ شب خوانش بگوید ... 
دردی عمیق است که مردی ما را ترک کرده که 
حرف های دلمان را میگفت ... 

I love you





چه دروغ زیبایی بود ، دوستت دارم هایش ...

عشق چیست ؟ 
ایا واقعا وجود دارد ؟ 
یا انسان ها وانمود میکنند که عاشق اند . { رو ادامه مطلب بزنید } 

چیزی به زیبایی غم ...





امروز میخواهم کمی از غم بگویم ... 
چیزی که نمیتوانیم انکارش کنیم ، نمیتوانیم ازش دوری کنیم 
چیزی که ازش فرار میکنیم ولی خب نمیتوانیم زیاد ازش دور شویم ...
غم .. دو حرفی که حرفها دارد برای گفتن ، چه ها که نکشیده است 
چه ها که ندیده است از رفتن ها ، از شکستن قلبها و کلماتی که بی مهابا گفته میشود . 
شاید این غم باشد که ندانی چرا بغض میکنی چرا بی دلیل اشک هایت 
جاری میشود و تو نمیتوانی جلویش رو بگیری . 
نمیدانم شاید غم بی دلیل است . 
تو متوجه اش نمیشوی ولی غمگینی از انسای های دورت 
از کلماتشان ، از چیز های ازار دهنده شان ... 
نمیدانم چرا ولی بعضی مواقع بغضی گلویم را می فشارد 
ان هم بی دلیل ... ( بزنید روی ادامه مطلب :) 

امریکانوی تلخ ! ...





میخواستم احساساتی در حال عذاب دادنم بودن رو خالی کنم ... 
میخواستم بادی به سر و صورتم بخوره ... 
برای همین زدم بیرون نمیدونستم میخوام کجا برم و چیکار بکنم 
هیچ ایده ای نداشتم . 
از خونه بیرون زدم و به راه افتادم میخواستم با کسی برم ولی 
کسی نبود و من باید خودمو نجات میدادم ... 
وقتی به راه افتادم ، مردمی رو دیدم که در حال جنب و جوش بودند 
برای اینکه زندگی کنن در حال تلاش بودند ... 
هزاران کلمه شنیده میشد اما هیچ کدومشون قابل شناسایی نبود ... 
و من راه میرفتم بدون اینکه بدونم مقصدم کجاست ... 
و پاهام منو برد به کافه ای به اسم لونا ... 
کافه داخل پاساژ قرار داشت ... و من 
با تلاش های زیاد پیداش کردم 
کافه دو طرف داشت و من نمیدونستم کجا بشینم .... ( بزنید روی ادامه مطلب ) 

کافه ای به نام اردیبهشت ...





امروز دلو به دریا زدم رفتم و برای خودم کتابی خریدم ... 
و به کافه ای رفتم که اسمش " اردیبهشت " بود 
که هیچ کس در اون نبود و فقط باریستای استاد 
به شاگردش یاد میداد که چگونه قهوه درست کند 
یا شیر هارا چگونه با شکلات قاطی کند . 
هیچ صدایی نمی امد جز اهنگی که در بیرون از کافه میخواند 
و صدای قهقه که از بیرون کافه می امد .... 

و مردمی که خوشحال بودند چون در کنار دوستانشان بودند 
در حالو هوای کتابم بودم که باریستای جوان گفت اینم سفارشتون ! 
یه شیک نوتلا سفارش داده بودم چون جلوی منو نوشته بود شیک نوتلا ( ایتالیا )  
من هم گفتم چه میشود مگر بگذار امتحانش کنم . 
وقتی شیکم تمام شد نگاهی به اطراف انداختم هنوز هم 
کسی نبود . 
فقط من و باریستای شاگرد و همچنان سکوت ... 
ان سکوت را دوست داشتم ...
از جایم بلند شدم و به کتابخانه کافه نگاهی انداختم 
کتاب چندانی نبود اما حس اشنایی به من میداند 
و بعد از گشت زدن تو کافه و حساب کردن شیکم ... 
باریستای جوان با لبخند گفت خوش امدید 
و من بهش لبخند زدم و از کافه امدم بیرون 
حس خوبی برای من بود 
چون تا حال اینطور با خودم خلوت نکرده بودم :) . 

__ سوزان =-= ... 

Designed By Erfan Powered by Bayan
*search_form*